نمادپردازی موسیقی و رقص در اشعار مولانای رومی

ناله سُرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کُل
بانگ گردش های چرخ است اینکه خلق
می نوازندش به طنبور و به حلق
موسیقی و رقص در نگاه مولانا فقط سرگرمی یا زیبایی هنری نیستن، بلکه راهی برای اتصال به حقیقت، شکستن مرزهای عقلانی و رسیدن به درک شهودی هستن. هر ساز، هر حرکت، یک پیام پنهان داره. مولانا با موسیقی و رقص به یه زبان دوم میرسه، زبانی که حرف نمیزنه اما همه چیزو میگه. اینجا یه ارتباط جالب هست بین سازها و نمادها—نی که از بریدگی خودش میناله، دف که با سیلی صدا میده، و طنبور که صدای چرخش فلک رو تقلید میکنه.
نی و صدای اشتیاق و فراق
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
مولانا در ابتدای مثنوی، نی را نماد انسانی میدونه که از اصل خود جدا شده و حالا در اشتیاق بازگشت به حقیقت میناله؛ نی یک ساز توخالیه، ولی همین تهی بودنشه که بهش صدا و معنا میده. توی زندگی هم انگار هرچه آدم خالیتر بشه از خود، صدای عمیقتری پیدا میکنه. اینجا موسیقی فقط ابزار نیست، بلکه خودش یه تمثیله از وضعیت انسان در جهان.
دو دهان دارم گویا همچو نی
یک دهان پنهانست،در لب های وی
نی و زبان پنهان
این بیت “دو دهان دارم گویا همچو نی” خیلی جالبه. یه دهان بیرونی داریم که با کلمات حرف میزنه و یه دهان درونی که فقط در سکوت یا در آواهای خاص خودشو نشون میده. مثل صدای نی که بهظاهر نالهس، اما اگه خوب گوش بدی، انگار داره قصهای رو که از جدایی میگه، میبلعه و تبدیل به چیز دیگهای میکنه.
دف و تسلیم در برابر حقیقت
اگرچه میزنی سیلیم چون دف
که آواز خوشی داری، صدا کن
مولانا در جایی دف رو به تسلیم تشبیه میکنه: دف فقط یک ساز کوبهای نیست، بلکه یک موجود زندهست که با ضربهها و سیلیهای نوازنده به صدا درمیاد. این استعارهی زیبایی از پذیرش و تسلیم در برابر حقایق زندگیه. انگار که میگه: وقتی تو هم مثل دف، خودت رو رها کنی و بزنی به دل زندگی، تازه صدای واقعیت ازت بلند میشه. یا پرداختی دیگر از دف
اگرچه می زنی سیلیم چون دف
که آواز خوشی داری صدا کن
چو دف تسلیم کردم روی خود را
بزن سیلی و رویم را قفا کن
تو این ابیات دف یه استعارهی بینظیره. یه جسم توخالی که وقتی تسلیم شد و سیلی خورد، زیباترین صداشو از خودش بیرون داد. یه جور پذیرفتن و حتی فراتر رفتن از درد برای خلق چیزی بزرگتر. یه جور فنا شدن در موسیقیِ هستی. شاید برای همین میگه “بزن سیلی و رویم را قفا کن”، چون مقاومت بیمعنیه.
سماع و دایرهی هستی
چونک در رقصی، به جز این حلقه نیست
عشق بگرفته است دستت، رهبر است
در تفکر مولانا، رقص سماع یک حرکت نمادینه. وقتی درویشها دور خودشون میچرخن، دارن حرکت جهان رو بازآفرینی میکنن. مثل ستارههایی که به دور یک محور میگردن. حلقهی سماع یعنی یک چرخهی بیپایان، درست مثل زندگی، مثل کهکشانها، مثل لحظات ما که در عین حرکت، دوباره به نقطهی اول برمیگردن. این یعنی زندگی شاید خطی نباشه، بلکه یک دایره است که مدام در خودش بازتولید میشه.

بلعیدن معانی توسط معانی
“کژدمی در مار پیچید و بخفت
مار آن کژدم بخورد و شد نهفت”
تو دفتر سوم مثنوی، یه جا مولانا میگه که کلمات و معانی، مثل مارهایی هستن که همدیگه رو میبلعن. به زبان ساده، هیچ کلمهای پایدار نمیمونه، هر معنایی در دل معنای دیگه حل میشه و محو میشه. این یه جور بازی با زبان و ادراک ماست: اینجا مولانا از نمادهای موجودات برای بیان یه حقیقت عمیق استفاده میکنه: فکرها و معناها خودشون خوراک یکدیگر میشن و چیزی که امروز برامون واضح و روشنه، ممکنه فردا خودش در یک معنای بزرگتر محو بشه.
همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا میرویم
یه معنا، معنای دیگه رو میخوره، حل میشه، مثل موجهایی که از خودشون بیرون میان اما در نهایت برمیگردن به همون دریا. همه چیز انگار در خودش مستحیل میشه، یه چرخهی بیپایان از ایجاد، نابودی و بازگشت.