کتاب چیرگی از رابرت گرین | Robert Greene- Mastery
اگر قرار باشه یک کتاب به یه نفر معرفی کنم یا هدیه بدم (البته که بستگی به طرف هم داره) قطعا یکی از انتخاب هام چیرگیِ، چون در عین خوش ریتم بودن و داستان هایی که تو دلش داره تقریبا برای هر کسی که کم کتاب میخونه هم قابل فهم و آموزنده اس،
اونچیزی که در ادامه میخونید خلاصهای جامع و دقیقِ که توسط مترجم کتاب، آقای آرسام هورداد به نگارش دراومده (من همین ترجمه رو خوندم و به نظرم بهترینش هم همینه)
بدونشک یکی از افرادی که به صورت عمیق با متن کتاب ارتباط برقرار کرده، مترجم هر کتابیه؛ بنابراین شنیدن از ایشان و خواندن نوشتههای مترجم در مورد کتاب چیرگی میتونه حاوی نکات بسیار دقیق و ایدههای اصلی کتاب باشه؛
فرایند چیرگی در یک نگاه
مرحله اول) ما با شوق و هیجان وارد یک رشته جدید یا زمینه تخصصی جدید میشویم و در ابتدای راهِ یادگیری، احساس یک آدم غریبه یا تازه وارد را داریم. مثل کسی که وارد کشوری شده که زبان آن را بلد نیست. طبیعتاً در ماههای اولیه ورود به آن کشور، این شخص دشواریهای زیادی را تجربه خواهد کرد. وقتی شروع به یادگیری مهارتی جدید میکنیم، از حجم اطلاعاتی که باید یاد بگیریم وحشتزده میشویم و احساس میکنیم از پسِ آن برنمیآییم. در نتیجه دچار احساس دلزدگی میشویم و آن رغبت و اشتیاق اولیه را از دست میدهیم. این بزرگترین خطری است که امکان دارد در مسیر چیره شدن ما قرار بگیرد. زیرا زمانی که مشاهدهگری و یادگیری را متوقف کنیم، چیرگی عملاً برای ما به پایان میرسد.
مرحله دوم) اما اگر بتوانیم هیجانات خودمان را مدیریت کنیم و نگذاریم دلزدگی، ملال، خستگی، بیحوصلگی، یا بیتابی مانع پیشروی ما شوند؛ اگر خودمان را وادار کنیم که با سرسختی به راه ادامه دهیم و از این مراحل اولیه عبور کنیم، کمکم راه میافتیم و روی مهارتهای مقدماتی مسلط میشویم، حالا آمادهایم تا با چالشهای بزرگتر و پیچیدهتر مواجه شویم. حالا آمادهایم که وارد مراحل بعدی بازی شویم.
مرحله سوم) بهتدریج از مرحله شاگردن بودن و شاگردی کردن بیرون میآییم و خودمان به یک متخصص و کارشناس خبره در آن حوزه تبدیل میشویم. اینجاست که کمکم از ایدههای خودمان استفاده میکنیم، خلاقیتمان را به کار میگیریم، به ایدههای جدیدی میرسیم و آنها را در عمل آزمایش میکنیم، از دیگران بازخورد میگیریم و کارمان را بهتر میکنیم و رفتهرفته سبک شخصی خودمان را پیدا میکنیم.
مرحله چهارم) وقتی به مدت چند سال در زمینه تخصصیمان فعالیت میکنیم، بازخورد میگیریم، عملکردمان را بهبود میدهیم و در طول این مسیر به طور پیوسته مشغول یادگیری و به روز کردن خودمان میشویم، زمانی فرا میرسد که ما یک ذهنیت و دید شهودی و درونی درباره حیطه فعالیتمان به دست میآوریم. حالا آنقدر روی مهارت مسلط شدهایم، و زیر و بم آن را شناختهایم که میتوانیم در آن دست به نوآوری و ابتکار بزنیم. میتوانیم الگوهایی را ببینیم که قبلاً نمیدیدیم و از چشم دیگران هم مخفی ماندهاند. این مرحله، چیرگی است و هدف کل کتاب این است که یک نقشه راه دقیق و منسجم برای دستیابی به این مرحله ترسیم کند.
سه مرحله اصلی در کتاب چیرگی
۱. شاگردی (کارآموزی)
۲. عملگرایی خلاق
۳. چیرگی
حالا که دید نسبتاً جامعی درباره ایده اصلی کتاب چیرگی و کلّیت آن به دست آوردیم، میرویم تا ببینیم ایدههای کلیدی هر فصل چیست.
فصل ۱: ندای درونیتان را کشف کنید؛ مأموریت زندگی شما
اولین گام برای طی کردن مسیر چیرگی این است که وظیفه زندگیمان را بشناسیم و برای محقق کردن آن گام برداریم. مأموریت شخصی را گاهی «چشمانداز» هم میگویند. در این فصل به کمک پنج استراتژی یاد میگیریم چگونه وظیفه زندگیمان را پیدا کنیم و در راستای آن گام برداریم. پیدا کردن وظیفه زندگی به این دلیل مهم است که نوعی پیوند و تعلق عاطفی عمیق با آن احساس میکنیم، در نتیجه برای تحقق اهدافی که برخاسته از وظیفه زندگی ما هستند با سرسختی بیشتری تلاش خواهیم کرد و در این مسیر مداومت و استمرار بیشتری خواهیم داشت.
کسی که برای هدفی تلاش میکند یا زمینهای شغلی را انتخاب میکند که متناسب با وظیفه زندگی یا چشمانداز فردی او نیست، با کوچکترین مانعی تمرکزش را از دست میدهد و از مسیر خارج میشود. او تداوم سرسختی لازم در روزهای سخت را نخواهد داشت و ممکن است به سادگی هدف خود را محققنشده، رها کند.
وظیفه زندگی ما باید دقیقاً بازتابی از هویت و شخصیت منحصربهفرد ما باشد. ما نمیتوانیم چشمانداز دیگران را برای خودمان تعریف کنیم. زیرا توانمندیها و پتانسیلهای درونی ما متفاوت و منحصربهفردند. هر چقدر بهتر خودتان را بشناسید و بدانید علائق و خواستههای شما چیست، کارتان در پیدا کردن مأموریت یا وظیفه زندگی سادهتر میشود. اما جای نگرانی نیست. فصل اول کتاب قرار است قدمبهقدم به شما کمک کنید تا آن علاقهمندی اصیل، خواستهی درونی و واقعی، و هدفِ متناسب با کیستی خودتان را پیدا کنید. در این صورت انتخاب شغلی درستی خواهید داشت و هر چیز دیگری سرجای خودش جفتوجور خواهد شد.
فصل ۲: به واقعیت تن دهید؛ شاگردی ایدهآل
حالا که مأموریت زندگیتان را پیدا کردید، باید وارد مسیری را برای فعالیت انتخاب کنید. یعنی یک زمینهی شغلی یا تخصصی را برای فعالیت انتخاب کنید، یا یادگیری یک مهارت جدید را شروع کنید (مثلاً نواختن یک ساز موسیقی، یا وارد شدن به شغلی جدید، یا راه اندازی کسبوکار یا ….). در این مرحله که زمینهی تخصصی یا کاری شما مشخص شده، شما یک فرد تازهوارد به آن حیطه محسوب میشوید که چیز زیادی نه از مهارتهای لازم در آن زمینه میدانید، و نه از روابط بین آدمها و تاکتیکهای پیشرفت و موفقیت شغلی چیزی سر در میآورید. اینجاست که طی کردن دوره شاگردی اهمیت پیدا میکند. در بدو ورود به یک زمینهی تخصصی، شما باید شاگردی کردن را یاد بگیرید، و این شاگردی کردن قواعدی دارد که در فصل دوم با جزئیات کامل آن آشنا خواهید شد.
جالب اینجاست که وقتی زندگی اساتید برجسته و بزرگ را مطالعه میکنیم، کسانی که بعدها در زندگیشان به قدرت، نفوذ، و چیرگی در زمینه تخصصی خودشان دست پیدا کردند، میبینیم اکثر آنها- اگر نگوییم همهشان- دورههای شاگردی بسیار پربار و متمرکزی را گذراندهاند.
دوره شاگردی از دو جهت قابل بررسی است:
- تسلط پیدا کردن روی دانش تخصصیِ زمینهای که داریم در آن فعالیت میکنیم
- مسلط شدن روی روابط انسانی، و مؤلفههای اجتماعی و ارتباطی
در این فصل راجع به هر دو مورد صحبت میشود. هدف اصلی دوره شاگردی- یا اصطلاحاً کارآموزی- کسب پول، شهرت، یا جایگاه نیست. هدف اصلی این است که شما با طی کردن یک مسیر متمرکز و پیوسته از آموزش و یادگیری، پایههای خودتان را در آن زمینه مستحکم کنید. در واقع هدف دگرگون کردن شماست، ارتقای شخصیت شماست.
برای تحقق مورد اول، یعنی تسلط روی دانش تخصصی رشته یا زمینه کاریمان، لازم است یک آموزگار، یا راهبر، یا منتور را پیدا کنیم و فوتوفن کار را از او بیاموزیم. این موضوعی است که در فصل سوم دربارهاش بحث میشود.
برای تحقق مورد دوم، یعنی مسلط شدن روی جنبههای اجتماعی و انسانی، باید هوش اجتماعیمان را تقویت کنیم. و این موضوعی است که در فصل چهارم دربارهاش صحبت میشود.
فصل ۳: قدرت اساتید را از آن خود کنید: نیروی راهبری
حالا نیاز به کسی دارید که خودش یک بار همین مسیر را طی کرده، و اکنون در جایگاه بلند و بالایی تکیه زده است. به این فرد میگوییم راهبر یا آموزگار یا منتور (Mentor). او کسی است که به دانش و تلاش شما جهت میدهد و آن را در مدت زمان کمتری نسبت به حالتی که خودتان به تنهایی پیشروی میکردید، پخته میکند. دلیل اصلی استفاده از یک راهبر این است که زمان و عمر ما برای یادگیری و ارائه کارهای خلاقانه محدود است. ما نمیتوانیم همیشه خودمان به تنهایی دنبال هر آنچه میخواهیم و لازم داریم بگردیم. راهبر کمک میکند طی مدت زمان کمتری به آنچه مطلوب ماست برسیم.
در فصل سوم کتاب درباره اهمیت شاگردی کردن نزد یک راهبر است و چهار استراتژی درباره بهتر بهره بردن از آموزشهایی که دریافت میکنیم ارائه میشود.
یکی از روایتهای تاریخی و جالب کتاب، درباره رابطه استاد-شاگردی دو روانکاو برجسته مشهور یعنی زیگموند فروید و کارل یونگ است. در این داستان به این موضوع اشاره میشود که چگونه یونگ، با توجه به تناقضات و تفاوتهایی که میان خودش و فروید میدید، توانست شالوده ایدهها و نظریاتاش را مستحکمتر از قبل کند و این باعث شد تا او طی سالهای بعد مکتب رواندرمانگری خاص خود یعنی روانشناسی عمقی را بنا کند.
برای درک بهترِ اهمیت استفاده از یک راهبر، یک استعاره جالب وجود دارد. کیمیاگرها در قرون گذشته، مدتها در رؤیای این بودند که فلزات کمارزش را از طریق فرایندهایی به طلا تبدیل کنند. دوره شاگردی نزد یک راهبر یا استاد خبره نیز به همین شکل است، و شما قرار است در اثر مجاورت با یک استاد خودتان را کاملاً دگرگون کنید و به آدم دیگر و باارزشتری تبدیل شوید. آدمی که حالا تبدیل به فردی خبره و چیره شده و آماده است تا در زمینه تخصصی خودش یک امپراتوری را بنا کند.
فصل ۴: آدمها را همانطور که هستند ببینید؛ هوش اجتماعی
اغلب بزرگترین مانع در مسیر چیرگی، ضعف ما در تشخیص پنهانکاریها و فریبکاری آدمهای اطرافمان است. مواجه شدن با این آدمهای سمی، انرژی احساسی ما را تخلیه میکند. در این صورت اگر هشیار نباشیم، ذهنمان غرق در دسیسههای بیرونی شده و درگیر بازیها و نزاعهای بیپایان با دیگران میشویم. مشکل بنیادی ما در ارتباطات اجتماعیمان با دیگران این است که ما، تمایل سادهلوحانهای داریم به این که آدمها را آن طور که خودمان دوست داریم ببینیم، نه آن طوری که واقعاً هستند. این باعث میشود متوجه نیّات درونی آدمها نشویم یا اساساً برداشت اشتباهی از مقاصد واقعی آنان داشته باشیم از این رو واکنشمان به گونهای است که یا منجر به تعارض میشود یا به گیجی و حیرت خودمان منتهی میگردد.
هوش اجتماعی یعنی دیدن آدمها بهکمکِ چراغقوهای پُرنور و از دریچهای بهغایت واقعبینانه. ما رفتار دیگران را عموماً بر اساس حس درونی خودمان و انگیزههای شخصیمان ادراک و تفسیر میکنیم؛ در قدم اول باید این خود-محوری را کنار بگذاریم تا بتوانیم عمیقاً روی دیگران تمرکز کنیم، دستشان را در لحظه بخوانیم، بفهمیم انگیزهشان چیست و درصورتیکه نوعی فریبکاری یا دسیسه در میان است، فوراً بدان پی ببریم. وقتی ارتباطات اجتماعیمان را باآرامش و بهنرمی پیش ببریم، آنگاه زمان و انرژی کافی برای تمرکز روی یادگیری و کسب مهارت خواهیم داشت. موفقیتی که بدون توجه به این نوع از هوش و درایت اجتماعی حاصل شود، چیرگی واقعی محسوب نمیشود و پایدار و ماندگار نیز نخواهد بود.
برای تقویت هوش اجتماعی، باید با دو نوع دانش درباره سرشت انسانها آشنا باشیم:
۱. فهم دقیق سرشت انسان
۲. فهم عمومی سرشت انسان
فهم دقیق سرشت انسان یعنی یعنی مهارت شناخت آدمها، فهمیدن آنچه در ذهنشان میگذرد، درک اینکه دنیا را چگونه میبینند و شناخت خصوصیاتِ فردی هر کدام از آنها. و منظور از فهم عمومی سرشت انسان، شناختن الگوهای رفتاریِ عمومی و مشترک در میان انسانهاست و لزوماً محدود به یک فرد نمیشود، این قسمت شامل تعدادی از جنبههای تاریک شخصیت انسان است که اغلب از آنها غافلیم و چشم بر آنها میبندیم. این جنبهها حداقل شامل هفت مورد هستند که به آنها هفت ویژگی مهلک انسانها- که در همه ما وجود دارد- میگوییم. این هفت مورد اینها هستند:
- دنبالهرو بودن
- ذهنیت انعطافناپذیر
- خودمحوری
- راحتطلبی
- دمدمی بودن
- پرخاشگری منفعل
در کتاب راجع به هر هفت مورد توضیحات کاملی داده میشود.
فصل ۵: ذهن نوآفرین را فعال کنید؛ عملگرایی خلاق
بعد از تمام شدن دوره شاگردی، یک خطر بسیار بزرگ همه ما را تهدید میکند. خطری که اگر به دام آن بیفتیم، هرگز به چیرگی حقیقی دست پیدا نخواهیم کرد. آن خطر این است که صرفاً به آنچه تا این لحظه آموختیم اکتفا کنیم. وقتی شاگردی ما تمام میشود نوعی احساس تسلط روی زمینه کاریمان داریم. درست هم هست، ما اکنون نسبت به روزهای ابتدایی تسلط بسیار بیشتری روی مهارتهای مرتبط با رشتهمان داریم. اما همین احساس تسلط و برتری ممکن است باعث شود به همین جایی که هستیم، راضی شویم و دیگر خودمان را به روز نکنیم. در این صورت یادگیری را متوقف میکنیم و ذهن ما دچار جمود و ایستایی میشود.
هر چقدر اطلاعات بیشتری درباره رشتهمان به دست میآوریم، پویایی ذهنمان نیز بیشتر میشود و دوست داریم به طور طبیعی روی ریزهکاریهای بیشتری از رشته و زمینه فعالیتمان مسلط شویم. به این ترتیب ذهن دوست دارد ما را به مسیرهای تازه و جدید هدایت کند تا از آموختههای قبلی خودمان، در مسیرهای نوآورانه و خلاقانه استفاده کنیم. اما اغلب آدمها جرأت و شهامت کافی برای ورود به این مسیرهای تازه را ندارند. آنها دچار ترس و تشویش میشوند و احساس میکند از پس چالشهای جدید برنمیآیند، ضمن اینکه تصور میکنند هر آنچه تا الان یاد گرفتهاند برایشان کافی است.
در اثر این احتیاط و محافظه کاری ما ترجیح میدهیم از همان راهی برویم که اکثریت میروند. راهی که مطمئنتر است و ترس از ناشناختهها در آن کمتر است. انتهای این مسیر دردناک است: زیرا ما نیز شبیه دیگران میشویم و حرف متفاوتی برای گفتن نخواهیم داشت.
در عوض باید کاملاً برعکس عمل کنید: به محض اینکه دوره شاگردیتان تمام شد، شروع کنید به اقدام و عملگرایی و از دانستههایتان در عمل استفاده کنید. مهم نیست نتیجه و خروجی کارتان موفقیتآمیز است یا نه، فقط مهم است که بر اساس آنچه آموختهاید کاری انجام دهید و چیزی تولید کنید. به جای آنکه به آموختههای قبلی خوتان دل خوش کنید، باید مدام گستره معلوماتتان را افزایش دهید و به حوزههای مرتبط و جدیدتر سرک بکشید.
این به شما کمک میکند ذهنتان همیشه خوراک مناسبی برای «ایجاد ارتباط» بین زمینهها و دادههای مختلف داشته باشد. در اثر چنین خلاقیتهایی است که شما تبدیل به یک «خلق کننده» در رشته و زمینه خودتان میشوید و میتوانید چیزی از خودتان به کارها اضافه کنید. در حقیقت در این مرحله، کارهایتان بازتابی از کیستی شماست. در کارهایتان رنگی از خود شما به چشم میخورد. و این منحصربهفردی باعث جذب شدن دیگران به کارهای شما میشود و راه موفقیتهای بسیار بزرگ بعدی را برایتان فراهم میکند.
در این فصل با استراتژیهایی آشنا میشوید که به کمک آنها قوهٔ خلاقه ذهن را فعال و روبهرشد نگه میدارید و کاری میکنید تا ذهنتان دچار رکود و انجماد نشود. زیرا برای اینکه ذهنی فعال و پویا داشته باشیم که قادر به «خلقِ» تازههاست، باید به طور پیوسته آن را به کار بگیریم.
فصل ۶: شهود را با تعقل ترکیب کنید: چیرگی
همهٔ ما به سطحی والا از هوش و توانمندی ذهنی دسترسی داریم، سطحی که باعث میشود چیزهای بیشتری از دنیا را ببینیم، روندها را قبل از موعد پیشبینی کنیم، به هر موقعیت و شرایطی واکنشی سریع و دقیق نشان دهیم. این درجه از توانمندی ذهنی چگونه پرورش مییابد و ثمر میدهد؟ زمانی که خودمان را به عمیقترین حد ممکن در یک رشتهٔ مطالعاتی غوطهور میکنیم، و به گرایشهای درونیمان پایبند میمانیم، فارغ از اینکه روش ما چقدر ممکن است به نظر دیگران غیرمتعارف بیاید. وقتی به این صورت پیش برویم، با گذشت سالها، آموزههای رشتهمان را درونی میکنیم (انگار بخشی از خود ماست) و به بصیرتی درونی و دریافتی شهودی از اجزاء پیچیده و دشوار آن دست پیدا میکنیم.
وقتی این درونیافتهای شهودی را با عقلانیت ترکیب کنیم، قلمرو ذهنمان گسترش مییابد و از محدودیتهای حاکم بر آن عبور میکنیم. گویی دیگر حدومرزی برای توانمندی ما وجود ندارد، و قادریم به اسرار نهان زندگی دست پیدا کنیم. در چنین شرایطی، صاحب قدرتی میشویم که به نیرو و سرعت غریزی حیوانات پهلو میزند، و البته در کنار آن، مجهز به قوهٔ خرد بشری است. این همان قدرتی است که مغز ما برای دستیابی به آن طراحی شده است. و در صورتیکه گرایشهای درونیمان را تا انتها دنبال کنیم، به طور طبیعی به سمت این درجه از توانمندی ذهنی هدایت خواهیم شد.
در این فصل با استراتژیهایی برای دستیابی به این سطح از توانمندی ذهنی آشنا خواهید شد؛ استراتژیهایی برای چیرگی.