میخواهم در استحالهی ابدی باشم

من آدمهای بسیار بودهام؛ از کودکِ لجوجی که با مداد شمعی روی دیوارها تاریخ مینوشت،
تا نوجوانی که در آینه تمرین میکرد چگونه قهرمان یا جانی باشد.
حالا میخواهم خودم باشم — میخواهم برای خودم کسی باشم.
“می خواهم در استحاله ی ابدی باشم، همیشه یک شکل نیندیشم، بزنم زیر حرف دیروزم”
میخواهم عاشق شوم و بفهمم که انسان چیست؟ و به خودشناسی برسم که بدانم خودم کیستم؟ که قدرت های برتر از خود را به چالش بِکشم.
میخواهم لحظهای خود را مرکز جهان تصور کنم، مرکزیتی که با بستن چشمهایش، جهان را میکُشد، سپس با گشایش آن را بازمیسازد.
میخواهم تمام DNA موجود در مغزاستخوانم را بتراشم و بسوزانم و از آنچه ماند ذهنی بسازم، خلاق. نفسی بسازم شجاع. و قلبی بسازم فرمانده و خود سرباز آنها شوم.
میخواهم بر روی شیشه عینکم، لنز بهبود کیفیت نصب کنم که زیر زیباییها خط بکشد و در آشوب، فرصت ببیند.
میخواهم یاد بگیرم مهربانی بدون چشم داشت را، شادی بدون وسیله را و زندگی بدون ترس را.
آری من میخواهم در استحالهی ابدی باشم.